پایان وضعیت

سعید بردستانی
OORAMAN5@YAHOO.COM

به خانه که رسیدم آن ها را دیدم. سه نفر بودند. و هر سه سخت مشغول کار. سرم شروع به خاریدن کرد. همان که چاق بود رو به من که بی کار ایستاده بودم گفت: «چرا وایسادی؟ لااقل یه دستی برسون.»
خجالت کشیدم که چرا خودم دست به کار نشده بودم. پس کمک کردم و سر دیگر کاناپه را گرفتم تا به جای دلخواه مرد رسیدیم. همین موقع مرد لاغری که آویزان نردبان تاشو بود به من گفت: «یه فازمتر به من نمی دی؟» گیج شده بودم و یادم رفته بود معمولا فازمتر را کجا می گذارم. همان مرد فنی دوباره گفت:«فکر کردن نداره. توی کشوی بالایی کابینت آشپزخونه اس.» راست می گفت. فازمتر را آخرین بار آن جا گذاشته بودم.
فازمتر را که آوردم، جرأت کردم بپرسم: «عذر می خوام که مزاحم تون می شم، با وسایل من دارین چی کار می کنین؟» ولی قبل از من مرد چاق یکدفعه پرسید: «توی خونه به این درندشتی یه چیزی پیدا نمی شه گلومون رو تر کنیم؟»
همین موقع زنی که شبیه شپش بود از پشت فرگاز درآمد و گفت: «فکر کنم یه کم دوغ باشه. دوغ خوبه؟»
مرد فنی چلچراغ در دست از نردبان پایین آمد، گفت: «دوغ...! هیچی دلچسب تر از دوغ نیس، پرنسس!»
زنی که شبیه شپش بود گفت: «دوغ میارم، به شرطی که هر دوتون برید پای دست شویی غرغره کنید. حلق تون پر از خاکه.» و با یک حرکت نمایشی پوزه بند پارچه ای اش را برداشت و لب های لکاته اش را به من نشان داد.
کمی بعد صدای دو غرغره همزمان توی تمام ساختمان پیچید. وقتی برگشتند، مرد فنی گفت: «چند وقته شیر آب گرمت خرابه؟ تا حالا کسی رو دیدی با آب سرد غرغره کنه؟»
پرنسس برای شان دوغ ریخت و رو به من گفت: «به جای این که اون جا وایسی و بروبر به ما نگاه کنی، یه کم به فکر خونه خرابت باش.»
انتظار داشتم بگویم: «چشم» ولی گفتم: «جدا عذر می خوام می تونم یه زنگ کوچیک بزنم به پلیس؟»
هر سه پچ پچ کردند و گفتند: «چرا که نه، خونه خودته.» بعد وقتی دیدند دارم دنبال چیزی می گردم، مرد حامله (این را وقتی فهمیدم که دیدم مثل زن های حامله روی صندلی آشپزخانه ولو شده.) گفت: «تلفن توی کارتونه، توی پذیرایی.»
وقتی به پذیرایی رفتم با صحنه کارتون های کوچک و بزرگِ اسباب و اثاثیه مواجه شدم. حتا قالی لاکی را تا کرده بودند و تکیه داده بودند به کنج دیوار. با احساس شرمندگی از به دردسر انداختن پلیس، به سرعت پیش مهمان هایم برگشتم. مرد حامله پرسید: «تلفن زدی؟»
گفتم: «البته.»
گفت: «کارخوبی کردی.»
یکدفعه زنی که شبیه شپش بود گفت: «راستی متولد چه ماهی هستی؟»
گفتم: «اگه اشکالی نداره با اجازه تون بهمن.»
پرسید: «می دونی به بهمن چی می گن؟»
گفتم: «فکر کنم دَلو خانم.»
گفت: «اُه چه خوب! پس این می تونه ما رو تو حل جدول کمک کنه.»
مرد فنی گفت: «می دونستی رفیق، پرنسس هم متولد ماه بهمنه، می دونستی؟»
نشستیم و با هم به حل جدول کهنه پرداختیم. مرد حامله ذوق زده گفت: «هی! تو کجا بودی تا حالا ما نمی دونستیم. این چه خوب جدول حل می کنه بچه ها!»
گفتم: «ممنونم. چوبکاری نفرمایید.»
بعد مرد فنی پرسید: «تلفن رو گذاشتی سر جاش؟»
گفتم: «نه آقا!»
با تعجب به من نگاه کردند؛ انگار به یک تکه کثافت نگاه می کردند. ناگهان زنی که شبیه شپش بود داد زد: «پاشو دیگه، منتظری این خیکی بلند بشه؟»
بلند شدم و گوشی را مرتب و منظم درست مثل اولش گذاشتم توی کارتون. همین که آمدم مرد حامله گفت: «کت ات رو ببینم. حواس تون هست چه کت قشنگی پوشیده؟»
کتم را دراوردم و دادم دستش. زنی که شبیه شپش بود گفت: «ببین لامصب چه دستایی داره!» و با لذت به ساعد و بازوی لخت من نگاه کرد.
مرد حامله کتم را درآورد و گفت: «هی این برای من تنگه. به درد تو می خوره.» و کتم را پرت کرد توی سینه مرد فنی. او هم بلافاصله کت را پوشید و شروع کرد به چرخ زدن و راه رفتن.
پرنسس گفت: «چه کت ماهی! چه قدر بهت میاد.»
مرد فنی گفت: «وقتی پرنسس بگه خوبه، حتما خوبه.»
پرنسس گفت: «ولی دستاش یه چیز دیگه اس!»
زنگ زدند. بلند و ممتد و ممتد. پرنسس به مرد فنی گفت: «یادت باشه اون زنگ رو هم باز کنی.»
در را باز کردم. پلیس بود. نه کارتی نشان دادند نه اسمی روی سینه شان بود، اما درجه داشتند. پلیسی که قیافه بی آبرویی داشت گفت: «کسی که به پلیس زنگ می زنه در رو باز می گذاره.»
گفتم: «ببخشید قربان!»
پرسید: «مشکلت با این آقایون و البته این خانوم چیه؟»
گفتم: «اجازه بدید براتون توضیح می دم...»
گفت: «خب توضیح بده جانم!»
گفتم: «ببینید الان توضیح می دم...»
گفت: «چرا توضیح نمی دی جانم! خونسرد باش.» پلیس دوم داشت توی اتاق ها می گشت.
گفتم: «با اجازه تون امشب به خونه برگشتم. ساعت 9. در باز بود...»
گفت: «ببینید اگه می خواید وقت باارزش پلیس رو با این حاشیه ها تلف کنید، باید بگم که سخت در اشتباهید.»
زنی که شبیه شپش بود گفت: «ما این جا بودیم که این آقا سرزده وارد شد.»
گفتم: «اجازه بدید آقای پلیس!»
پلیس گفت: «وقتی یک خانوم داره حرف می زنه توی حرفش نمی پرند.»
گفتم: «ببخشید قربان!»
مرد فنی گفت: «ادامه بده پرنسس!»
پرنسس گفت: «نه تنها سرزده وارد شد بل که دستش رو هم زد به قدش و همون جا ایستاد.»
پلیس گفت: «اُه چه بد!»
پرنسس گفت: «علاوه براین هیچ کمکی هم به ما نکرد.»
مرد فنی گفت: «بگو پرنسس، بگو که چی گفت.»
پرنسس گفت: «با کمال بی شرمی گفت: اینجا چه خبره. می دونی، گفت: این جا چه خبره.»
پلیس گفت: «اُه چه بد!» پلیس دوم داشت جای قفسه های یخچال را عوض می کرد. پلیس گفت: «حالا چه کاری از دست من ساخته است خانومِ...؟» و وانمود کرد دنبال اسم زن می گردد.
مرد فنی گفت: «پرنسس.»
پلیس گفت: «بله، پرنسس. چه خدمتی از دست من برمی آد؟»
پرنسس گفت: «فکر کنم اگه نباشه ما بهتر می تونیم ترتیب کارمون رو بدیم.»
پلیس گفت: «گروهبان! به دستای این مرد دست بند بزن.»
گروهبان در یخچال را عصبانی بست و به دست های من دست بند زد. گفتم: «تمنا دارم اجازه بدید آقای گروهبان!»
پلیس گفت: «فکر می کنم دیگه این جا کاری نداشته باشیم. به دستاش دست بند بزن و بیارش.» فکر کردم مگر به یک دست چند بار می شود دست بند زد. رفتند و دست های من را هم با خود بردند. در را که بستند، پرنسس گفت: «ولی حیف شد، چه دستایی بودن. چه دستایی، خدای من!»
آن دو نفر دوغ را خورده بودند و داشتند آروغ می کشیدند. مرد فنی بلند شد که زنگ در را باز کند. مرد حامله گفت: «فکرش رو کردی آروغ چه نعمتیه. واقعا اگه آروغ نبود چی کار می کردیم؟»
پرنسس گفت: «می تونی یه ماشین برای ما خبر کنی؟»
مرد فنی زحمت کشید در را باز کرد و من رفتم سر خیابان که یک وانت بگیرم. با این که دستی تکان ندادم، یعنی نداشتم که تکان بدهم، وانتی ایستاد. راننده گفت: «چه صدای خوبی داری مرد! خوش به حالت!» توی راه همه اش داشت می گفت که یک روزی دوست داشته آوازه خوان شود. «تمام امکاناتش رو هم داشتم، فقط متأسفانه صدای خوبی نداشتم.»
رسیدیم. بدون این که بخواهم، آمد تو.
پرنسس پرسید: «این خونه سند هم داره؟» گفتم که رهن بانک است.
آن دو تا داشتند به هم کمک می کردند اثاثیه را ببرند توی وانت که راننده پرید وسط و یک سر کاناپه را گرفت. صدای پرت شدن کاناپه توی کف وانت بلند شد. راننده داشت پشت سر مرد حامله می آمد و می گفت: «خیلی چهره ات برام آشناس. من تو رو یه جایی دیدم.»
وسایل دیگر یکی یکی پشت وانت چیده شد. پرنسس گفت: «ببین اگه زنگ نزده بودی پلیس، حالا می تونستی به ما کمک کنی.»
مرد فنی چلچراغ را برگرداند و گفت: «وانت پر شد. جا کم آوردیم.»
پرنسس گفت: «ببین اینم از ماشین خبر کردنت.»
گفتم: «خب میرم یه ماشین دیگه می گیرم. شما خودتون رو ابدا ناراحت نکنین.»
پرنسس گفت: «لازم نکرده. تو برو.» و به مرد فنی اشاره کرد.
مرد فنی گفت: «فقط یه کفش به من بدید.»
پرنسس گفت: «منتظری من کفش بهش بدم؟ بهش بده دیگه.»
کفش را درآوردم و با پا سراندم جلوش. مرد فنی کفش ها را ول کرد و آمد طرف پاهای من: «اَه ه ه ه! چه پاهایی داره. پرنسس پاهاشو...!» و شروع کرد به وارسی تک تک انگشت های من. بعد با حسرت به پاهای سیاه خودش نگاه کرد و گفت: «می بینی سوء تغذیه مادر موقع حاملگی چی کار می کنه؟» بعد با عجله کفش های من را پوشید و رفت بیرون.
صدای راننده وانت که یک روزی دوست داشت آوازه خوان شود، می آمد که به مرد حامله می گفت: «حالا تو یه نگاهی به من بنداز، یه نگاه، من تو چشمت آشنا نیستم؟»
پرنسس داشت صدایم می زد. رفتم توی آشپزخانه. دیدم موهاش را باز کرده و ریخته روی سینه اش. گفت: «بیا جلوتر.» جلوتر رفتم. گفت: «بیا، بیا جلوتر.» آن قدر این حرفش را تکرار کرد که باهاش صورت به صورت شدم. شروع کرد به ور رفتن با من. وقتی کارش تمام شد دیدم که چیزم سر جاش نیست. خیلی وقت بود بلااستفاده مانده بود. فکر کردم به درد او بیشتر می خورد.
مرد فنی برگشته بود و داشت با کمک یک مرد روغنی دود زده وسایل را بیرون می بردند. کارتون های کوچک را هم مرد حامله با احتیاط می برد. راننده وانت که یک روزی دوست داشت آوازه خوان شود، سیگاری برای پرنسس روشن کرد و گفت: «Lady In Red-1978» و یکدفعه زد زیر آواز. مرد فنی آمد که کفش های من را پس بدهد. حتا خواهش کرد که بگذارم خودش کفش ها را به پایم کند. دلم برایش سوخت. هرچه بیشتر لفتش می داد. حتا کفش را چند بار پایم کرد و درآورد. پرسیدم: «دوست داشتی پاهایی به این قشنگی داشته باشی؟»
گفت: «اگه یه جفت پای این جوری داشتم چه جاهایی که نمی رفتم.»
گفتم: «مال شما.»
گفت: «چی!؟»
گفتم: «مال شما.» از تعجب سرش شروع کرد به لق خوردن. گفتم: «مال تو. معطل چی هستی؟» خم شد، چند بار پشت سر هم پایم را بوسید و بالاخره آن ها را برداشت و امتحان کرد. جست و خیز کرد و شروع کرد به دویدن، گرچه خیلی زود به دیوار رو به رو خورد و افتاد.
راننده ای که روزی دوست داشت آوازه خوان شود داشت برای پرنسس تعریف می کرد که بچگی چه صدای شش دانگ معرکه ای داشته. داشت تعریف می کرد که چه طور بعدا توی یک تصادف آن صدا را از دست داده. بعد چیزی گفت که ... چه طور بگویم ...؛ انگار آخرین حرف زندگی اش را می زند. گفت: «می دونم بالاخره یه روزی خودکشی می کنم.»
مرد حامله آمد و دست به سینه ایستاد، در واقع دست به شکم ایستاد؛ یعنی کارمان تمام شد. باید می رفتند و مرا با آن وضعیت تنها می گذاشتند. مرد فنی داشت روی دیوار راه می رفت. پرنسس پرسید: «سند کی آزاد می شه؟ زودتر این کارو بکن.» و به نشانه رفتن چراغ ها را خاموش کرد. دم در چیزی به مرد روغنی دود زده گفت و یکی یکی رفتند. روغنی دود زده خانه را به پشت تریلی بست و برد.
لحظه ای روی کف سرد زمین نشستم و به سکوت تازه رسیده آن جا گوش دادم. احساس کردم کسی توی تاریکی به من زل زده. دهانم را برایش باز کردم. نزدیک آمد و دست کرد توی حلقم. بعد در حالی که به شدت می لرزید، صدایم را با خودش برد.
در جایی که روزی اسمش خانه بود چیزی که اسمش من بود، بی حرکت برجاماند. این، پایان وضعیت بود.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34357< 5


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي